انتظار

روی تخته سنگی نوشته شده بود
اگر جوانی عاشق شود چه کار کند
من زیر آن نوشتم باید صبر کند
برای بار دوم از آن جا عبور کردم
زیر نوشته ی من کسی نوشته بود
اگر صبر نداشته باشد باید چه کند
من هم نوشتم بمیرد بهتر است برای بار
سوم که از آنجا گذر کردم
انتظار داشتم زیر نوشته ی من نوشته ای باشد
اما زیر تخته سنگ جوان مرده ای یافتم
قبل از انقلاب روزی قرار بود در یکی از شهرهای جنوبی کشور کتابخانه ای را افتتاخ نمایند
منهم جزو مهمانان دعوت شده بودم .قرار بود این کتابخانه توسط فرماندار شهر افتتاح شود
خا نمی که متصدی کتابخانه بود بشت میکروفن و میز خطابه قرار گرفت و میخواست بگوید
با اجازه جناب آقای فرماندار مراسم را آغاز مینماییم .
ازآنجاییکه اهل نطق و سخنرانی نبود هول شد و گفت.خانمها آقایان با جنازه آقای فرماندار........
که صدای خنده مدعوین نگذاشت حرفش را تمام نماید
آقای فرماندارهم برای اینکه ناطق بیش ازاین شرمنده نشو د
بلند شد و با خنده در حالیکه نوار سه رنگ را قیچی میکرد گفت :
فاتحه من که خوانده شد خوددانید و کتابخانه .
بعداز آن ماجرا دوستان فرماندار بشوخی اورا مرحوم فرماندار صدا میکردند !
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه
راز و نیاز خدا میکرد،
آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به
فرشتگانش امر میکرد
تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند.
بعد از 70 سال عبادت ،
روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید
امتحانش کنیم آن
شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی
بر او غالب شد.
طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در
دامنه کوه منزل داشت
رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او
بسمت عبادتگاه خودحرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد
یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد،
سگ نان را خورد
و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت
و خواست برود
اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت
قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت :
ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی
به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت:
من بی حیا نیستم، من سالهای سال
سگ در خانه مردی هستم، شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ،
شبهایی هم که
غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند،
پشت در خانه اش تا صبح
نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت
را برایت فرستاد
و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید،
فراموشش کردی و از او بریدی
و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی
و طلب نان کردی...
ای قشنگ ترین بهانه زندگی
به من بگو مهرو محبت را
از کدامین چشمه زلال گرفتی
که خارها را گل کردی
و دل ها را عاشق خود
و انوار کدامین ستاره ای
که روشنایی چشمانت را
از آن گرفته ای
که با نگاهت شعله عشق را
در جانم افروختی.
صدایت را از کدام
مرغ خوش آوا گرفته ای
که طنین آن مرهم همه زخم های من است.
تو بیداری تو بیداری
و من بیدار در خوابم
توهشیاری تو بیداری
تو سر سبزی
تو دریایی
و من سر در گریبانم
نبین خوابم که بیدارم
درون خواب میبینم
تو زیبایی
توشیدایی
درون قلب خونینم
تودراندیشهءراهی
تو چون ماهی
تو نورانی تو الوانی
و من بیدار در خوابم