سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی جندابه

پرواز با تو

    نظر
j,
پرواز در هوای خیال تو دیدنی ست

حرفی بزن که موج صدایت شنیدنی ست

شعر زلال جوشش احساس های من

از موج دلنشین کلام تو چیدنی ست

یک قطره عشق کنج دلم را گرفته است

این قطره هم به شوق نگاهت چکیدنی ست

خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی

بار غمت ـ عزیز تر از جان ـ کشیدنی ست

من در فضای خلوت تو خیمه می زنم

طعم صدای خلوت پاکت چشیدنی ست

تا اوج ، راهی ام به تماشای من بیا

با بالهای عشق تو پرواز دیدنی ست
 
تو

خاطره

 خاطره  جالب ازیک  د وست  قدیمی

باجنازه آقای فرماندار....

قبل از انقلاب روزی قرار بود در یکی از شهرهای جنوبی کشور کتابخانه ای را افتتاخ نمایند

 منهم جزو مهمانان دعوت شده بودم .قرار بود این کتابخانه توسط فرماندار شهر افتتاح شود 

خا نمی که متصدی کتابخانه بود بشت میکروفن و میز خطابه قرار گرفت و میخواست بگوید

 با اجازه جناب آقای فرماندار مراسم را آغاز مینماییم .

ازآنجاییکه اهل نطق و سخنرانی نبود هول شد و گفت.خانمها آقایان  با جنازه آقای فرماندار........

 که صدای خنده مدعوین نگذاشت حرفش را تمام نماید

آقای فرماندارهم برای اینکه ناطق  بیش ازاین شرمنده نشو د

 بلند شد و با خنده  در حالیکه نوار سه رنگ را قیچی میکرد گفت :

فاتحه  من که خوانده شد خوددانید و کتابخانه .

 بعداز آن ماجرا دوستان فرماندار بشوخی اورا مرحوم فرماندار صدا میکردند !


داستان کوتاه

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه

 راز و نیاز خدا میکرد،

 آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به

فرشتگانش امر میکرد

 تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند.

بعد از 70 سال عبادت ،

 روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید

 امتحانش کنیم آن

 شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی

 بر او غالب شد.

 طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در

دامنه کوه منزل داشت

 رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او

 بسمت عبادتگاه خودحرکت کرد.

سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...

 مرد عابد

یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد،

سگ نان را خورد

 و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت

و خواست برود

 اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.

 مرد عابد با عصبانیت

 قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت :

 ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی

 به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت:

 من بی حیا نیستم، من سالهای سال

سگ در خانه مردی هستم، شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ،

 شبهایی هم که

غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند،

 پشت در خانه اش تا صبح

نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت

 را برایت فرستاد

و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید،

فراموشش کردی و از او بریدی

 و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی

 و طلب نان کردی...

 

 


هنر عشق

 

هنر عشق
عاشق شدن آسان است، اما ادامه آن هنر است
عشق هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.
و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.
عشق نه مالک است و نه مملوک.
زیرا عشق برای عشق کافی است.

هنر عاشقی عاشق شدن آسان است،
 اما ادامه آن هنر است عشق هدیه ای نمی دهد
 مگر از گوهر ذات خویش. و هدیه ای نمی پذیرد
 مگر از گوهر ذات خویش. عشق نه مالک است و نه مملوک.
 زیرا عشق برای عشق کافی است.
 
هنر
مانند عشق مادر به فرزند
 
مانند عشقی که پیر و جوان در طول هشت سال دفاع مقدس
 
در سینه دلاوران  ایران اسلامی می طپید

لبخند

 

فرق احمق و دیوانه

اتومبیل مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و راننده مجبور شد همانجا به تعویض لاستیک آن بپردازد.
هنگامی که آن مرد سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره‌های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره‌ها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند. او تصمیم گرفت که ماشینش را همانجا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه‌ها که از پشت نرده‌های حیاط تیمارستان، نظاره‌گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت
از 3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد، ولی بعد که با خودش فکر کرد، دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: "خیلی فکر جالب و هوشمندانه‌ای داشتی، پس چرا تو را توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه‌ام، ولی احمق که نیستم!


مهر و محبت

 

محبت

ای قشنگ ترین بهانه زندگی
به من بگو مهرو محبت را
از کدامین چشمه زلال گرفتی
که خارها را گل کردی
و دل ها را عاشق خود
و انوار کدامین ستاره ای
که روشنایی چشمانت را
از آن گرفته ای
که با نگاهت شعله عشق را
در جانم افروختی.
صدایت را از کدام
مرغ خوش آوا گرفته ای
که طنین آن مرهم همه زخم های من است.

م

 


شیدا

جندابه

تو بیداری تو بیداری

و من بیدار در خوابم

توهشیاری تو بیداری

تو  سر سبزی

تو   دریایی

و من سر در گریبانم

نبین خوابم که بیدارم

درون  خواب  میبینم

تو  زیبایی

توشیدایی

درون قلب خونینم

تودراندیشهءراهی

تو   چون   ماهی

تو نورانی تو الوانی

و من بیدار در خوابم

نور

 


سفری کوتاه اما پر خاطره

 

جندابه

 

در طی مسیر از شهر تاریخی و صنعتی اصفهان به یزد کیلومتر 90 

 به شهر تودشک می رسیم

در ادامه  سمت چپ جاده  تابلو روستای جندابه  نمایان میگردد

 از  زیر گذر  تازه احداث شده

عبور کرده  و چشم انداز  زیبای فرودگاه  بزرگ منطقه  را زیارت میکنیم

 این فرودگاه در سال 1355

با کاربری فرود اضطراری احداث  گردیده اما

عظمت خاصی به منطقه داده است

جندابه

 و بلافاصله در سمت راست  جاده 

 شهر  تازه  احداث  شده   صنعتی  تودشک  خود  را  به  رخ  عابرین

  می کشد 

تودشک

 در ادامه تصاویر سیمای شهدای عزیز روستا 

شهدای جندابه

و ساختمانهای جدید و نوساز روستا ی

 جندابه زیبا را شاهد خواهید بود

همچنین  مسجد جامع بزرگ و زیبای  روستا و

مسجد جامع جندابه

بنا های بجا مانده قدیمی  .نوازشگر چشمها خواهد  بود .

در  شمال  غربی روستا  مناطق

  خوش  آب  و  هوایی به نام کهنو و آسیاب آبی .و ارتفاعات بی نظیر

جندابه وجود که در فصل بهار و

 تابستان طرفداران فراوان داردمردم خونگرم و مهمان دوست و مومن  

 روستای جندابه مقدم شما را گرامی میدارند

وبلاگ    gondabeh.blogfa.com        و  بسایت    www.jondabeh.ir

جندابه