سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی جندابه

برای شما

    نظر

برای شما

 

شخصی گناه کار به موسی گفت:موسی کجا  میروی؟

عرضه داشت: می روم عبادت با معبود و خدای خودم...

گفت: به خدا بگو فلانی گفت یه عمره  روزی تو رو می خورم
 
و
معصیت می کنم چرا عذابم نمی کنی؟

موسی رفت و عبادت کرد وقت برگشتن ندا رسید
 
: موسی به بنده ی ما بگو یک عمره دارم عذابش می کنم او نمی فهمه

یه عمره اشک چشم رو ازش گرفتم

یه عمره حال مناجات با خودم رو ازش گرفتم

بگو دیگه منتظر عذاب نباشه...

خدایا!!!!

نکنه منم مثل اون بنده عذابم کنی تو دعای ابوحمزه خودت یادم دادی

بگم : «الهی لا تودبنی بعقوبتک و لا تمکر بی فی حیلتک»


 خدا خودت نیگام کن

خدا یا

    نظر

 

خدا
 
خدایا زندگی خود را بر چهار اصل بنا میکنم


1- میدانم که رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام میشوم


2- میدانم که  مرا میببینی پس حیا میکنم
 

3- میدانم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش میکنم


4- میدانم که پایان کارم مرگ است پس مهیا میشوم


پس تو نیز مرا یاری کن که تویی قادر متعال
 
خدا


نیلوفری

    نظر

نیلوفرانه

تا عروس اشک می رقصد میان چشم من

از نگاه آبی نیلوفران آبی ترم

رنگ عریان تو تا در شعر جاری می شود

عطر آغوش تو می گیرد خطوط دفترم

زان شب مهتاب ، زان رویای شیرین و محال

مانده عطر گرم گیسویت به باغ باورم


ازدواج یعنی چه؟

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد

داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: چه آوردی ؟

با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق یعنی همین...!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟

استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش

که باز هم نمی توانی به عقب برگردی...

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین

درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

 برگردم .

استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...!

و این است فرق عشق و ازدواج ...


مرد نابینا

پیر مرد نابینا

پیر مرد نابینا


روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!
     وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... بهار نزدیک است  لبخند بزنید
لبخند بزنید

زندگی

    نظر

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم.


وقتی تو نیستی

وقتی تو نیستی

وقتی تو نیستی ؟

در نقاشیهایم تنهائیم را پنهانی می کشم

در دلم دلتنگییم را

در سکوتم حرفهای نگفته ام را

در لبخندم غصه هایم را

چه کنم وقتی تو نیستی؟

در کجای این دشت پهن کنم سفره ء دلم را

در اغوش کدام دشت رها سازم اشکهای دلتنگی را

و به چمنزار کدامین دشت چشم عاشقانه بدوزم 

وقتی تو نیستی.

وقتی


صدیقه کبری

کفن و دفن

کاش من در شام تاسوعا بمیرم تا شما
خرجی ام را نذر خرج ظهر عاشورا کنید
هم کفن دارم و هم قومی که دفنم می کنند
پس فقط هنگام دفنم یاد آن اقا کنید
از صدای گریه ها و ناله های مادرم
بیشتر یاد غم صدیقه ی کبری کنید
آه من مردم ولی یک کربلا قسمت نشد
پیش مردم مایلم این نکته را حاشا کنید
مرگ من آمد ولی آقا نیامد حیف شد
فرصت دیدار را شاید شما پیدا کنید"

کفن و دفن

 


بوسه

 

 

 

               

 

باتو 

    به زندگی سلامی دوباره خواهم داد

                و

                     بی تو

                                  بر دستان مرگ بوسه خواهم زد


دچار

 

دچار...

 

یک شبی زیر باران

از میان...

میخک و یاس

از میان...

آن گلهای با احساس

در خفا تنهایی...

چیدمت

از برای روزهای بی وفایی....

یک شبی زیر باران

از میان...

آن سالهای دور

 از میان آن روزهای بی باران

قطره  قطره

عشق را

هدیه ا ت

کردم

چشم خود را بستم

عاشقانه ...

زیر باران...

اشک ریزان

باخودم می گفتم:

بی وفاست

بله

بی وفا بودی