شاید
خسته
خسته
غربت خودم را احساس می کنم
غربتی در این دنیای غریب
شکوه شکفتن در من پژمرده
هیجان صدا در من شکسته
بغض در گلوگاه دقایقم خفه شده
و اشک ها یکی پس از دیگری بر گونه آرزوهایم می چکد
بهار آمده است
رنگین تر از سال قبل
درها را بگشایید تا بوی بهار مست کند شما را
تا بشوید تیرگی ها را
تا بزداید دلتنگی ها را
با خود ببرد سیاهی ها را
باز بهار
دوباره بهار
گل ها می شکوفند
غنچه ها باز می شوند
چه زیباست بهار
چه دلگشاست بهار
بهار طراوت می بخشد
بهار زندگی می بخشد
گفتم بهار
ولی باز باران در اواخر زمستان
امسال باران به استقبال بهار می آید
گویا باران زمستان، نشسته است کاملا تیرگی ها را
غبارها را
ببار باران ، ببار
کز باریدن تو ، دل ها تازه می شود
می میرد زنگارها ، غم ها و غبارها
دوباره باران ، آسمان را به زمین دوخته است
وصل کرده است
یکی کرده است
تا بزداید دو رنگی ها را
نیرنگها را
یکی باید شد
مثل امروز
روز انقلاب روز 22 بهمن
چه در آسمانی چه در زمینی
اینجا آخر خط است
زمین و آسمان هر دو یکی هستند
بهتر است که بگویم آسمانی شوید
بیایید بالا
باران نردبان است
پله است
جوانان عزیز ایران . دانشمندان سر افراز
پله ها را یکی پس دیگری بالا روید
متوسل شوید
تا به آسمان برسید
باران پله است
باران پل است
پلی به سوی خدا
شبیه باد پاییزی پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ واین یعنی در این اندوه می میرم
در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی گیرد
و برف نا امیدی برسرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق از دلبستگیهایم
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم
همیشه باتوبودن های من دیری نمی پاید
و بعد از تو کسی دیگر به دیدارم نمی آید
تمام لحظه هایم پراز تکرار بی رحمیست
چگونه می توان با این همه نامهربانی زیست
خداحافظ
همیشه سخت ترین کلمه است
بر لب که بیاید دیگر باید رفت!...
اما گاهی
کمی هم شیرین
پروردگارا
به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم
دلیری ده تا تغییر دهم آن چه را که میتوانم تغییر دهم
بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم
مرا فهم ده تا متوقع نباشم ،دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند
الهی... با خاطری خسته ... دلی به تو بسته... دست از غیر تو شسته ام.
در انتظار رحمتت نشسته ام. میدهی...کریمی ، نمیدهی...حکیمی،
میخوانی...شاکرم میرانی...صابرم
الهی احوالم چنانست که میدانی و اعمالم چنین است که می بینی.
نه پای گریز دارم و نه زبان ستیز
الهی مشت خاکی را چه شاید و از او چه براید و با او چه باید...؟ دستم بگیر
سوگند به هر چهارده آیه نور
سوگند به زخم سرشار غرور
آخر شب سرد ما سحر می گردد
مهدی به میان شیعه برمی گردد
هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ... اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند ! اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند ! چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟! طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ... فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟! همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد
مردی در آن نزدیکی به او گفت :
هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند.
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
- زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
- بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
- زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!