سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی جندابه

از کجا تا کجا

 من احد عظیم‌زاده هستم. در 10 آذر 1336 در ده اسفنجان در شهرستان اسکو متولد شدم. هفت ساله بودم که پدرم را از دست دادم و یتیم شدم.

امکانات مالی‌مان اجازه نمی‌داد به مدرسه بروم و فقط پس از رفتن به کلاس اول مجبور شدم پشت دار قالی بنشینم و قالیبافی کنم. تا 13 سالگی روزها قالی می‌بافتم و شب‌ها درس می‌خواندم. چاره‌ای نبود، وسع مالی ما جز این اجازه نمی‌داد.

خاک خوردم و زحمت بسیار کشیدم. در سال 2بار بیشتر نمی‌توانستیم برنج بخوریم. یک بار روز 21 ماه رمضان و بار دوم شب چهارشنبه‌سوری. آرزو داشتم یا خلبان شوم یا پولدار و برای رسیدن به این آرزوها بسیار زحمت کشیدم.


کارم را با به دوش کشیدن پشتی و قالی‌های کوچک و بردن آن از اسفنجان یا اسکو برای فروش آغاز کردم. در آغاز کار از هرکدام از آنها یک یا دو تومان (نه هزار یا 2هزار تومان) سود می‌کردم. پنج سال اینچنین سخت کار کردم. بسیار دشوار بود. اما پشتکار و اعتقاد به هدف با توکل به خدا تحمل سختی‌ها را آسان می‌کرد. در 18 سالگی توانستم 20 هزار تومان پس‌انداز کنم، اما فشارها همچنان ادامه داشت تا این‌که مجبور به ترک تحصیل شدم.

غصه یتیمی چون باری سنگین به دوشم بود. (بغض می‌کند) یتیم هیچ‌کس را ندارد. کارمند، کارگر، بانکی، کاسب و هرکس دیگری شب که به خانه‌اش می‌رود دستی به سر و روی بچه‌اش می‌کشد. اما یتیم این محبت بزرگ را ندارد. شب‌ها، شب‌های جمعه پاهایش را در بغل می‌گیرد و به انتظار می‌نشیند. در انتظار آن کس که دستی به سرش بکشد...

در این فکر بودم که سرمایه‌ام را افزایش بدهم تا بتوانم کاری بکنم. می‌خواستم یک کارگاه فرشبافی راه بیندازم. سراغ پسرعموی پدرم رفتم و از او 20 هزار تومان قرض کردم و 60 هزار تومان هم از بانک وام گرفتم. سرمایه‌ام شد 100 هزار تومان یعنی به اندازه یک تراول صد تومانی امروزی.
وقتی این پول دستم آمد تازه به فکر افتادم که چه بکنم.

چه ایده جدیدی داشته باشم؟ ماه‌ها فکر کردم. آن روزها چون انقلاب پیروز شده بود تا 2 سال به هیچ ایرانی پاسپورت نمی‌دادند. در این مدت فکر کردم و فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که با صادرات کارم را شروع کنم.

 اما هیچ اطلاعاتی نداشتم. شنیده بودم آلمان مرکز تجارت فرش است. ویزا گرفتم و به هامبورگ رفتم و در یک مسافرخانه یا پانسیون مستقر شدم. به سالن‌ها و انبارهای فرش آنجا سرزدم و با سلیقه‌ها آشنا شدم. آنجا به من گفتند ثروتمندان برای خرید فرش به سوئیس می‌روند. ویزای 15 روزه سوئیس گرفتم و به ژنو رفتم.

زبان هم نمی‌دانستم. در یک هتل با تاجری آشنا شدم و او ایده اصلی را به من داد: فرش گرد بباف. در آن دوران در ایران فرش گرد بافته نمی‌شد و کیفیت تولید فرش و رنگ‌بندی‌ها هم مناسب نبود. چای و قهوه‌ام را خوردم و همان روز به ایران برگشتم.

به ده خودمان آمدم و ساختمانی اجاره کردم. دستگاه خریدم، با 10 درصد نقد و بقیه اقساط. ابریشم هم قسطی خریدم. انسان باید ریسک‌پذیر باشد و من هم ریسک کردم. با دست خالی و از هیچ.

شروع به بافتن فرش گرد کردم و چند نمونه که بیرون آمد سر و کله تاجران آلمانی پیدا شد و آنان به اسفنجان آمدند. باور می‌کنید یا نه؟ در اولین معامله 6.5 میلیون تومان نقد پرداختند و شش میلیون تومان هم چک دادند! آن شب از شدت هیجان نخوابیدم. احساس آن شب را خوب به خاطر دارم. سرمایه 100 هزار تومانی من که 80 هزار تومانش قرض بود در کارخانه اجاره‌ای اینچنین سودی نصیب من کرده بود، در اولین قدم...

 کسب و کارم رونق گرفت و صادراتم را به آلمان، ایتالیا، سوئیس، انگلیس، بلژیک و دیگر کشورها آغاز کردم. بسیار سفر کردم و ایده‌های جدید دادم. از موزه‌های فرش کشورها بازدید می‌کردم و از طرح‌ها اقتباس یا از آنها عکس می‌گرفتم و با الهام از آنها و تلفیق طرح‌ها، ایده‌های نو بیرون می‌دادم. در این مدت سلیقه مشتریان را شناختم.

اصول کار خودم را پیدا کردم. من شریک ندارم. هیچ‌گاه نداشته‌ام و نخواهم داشت. اگر شریک خوب بود، خدا برای خودش شریک می‌گذاشت.

اصل دیگر من احترام به مشتری است، هر که می‌خواهد باشد. پیش مشتری مثل سربازی که جلوی تیمسار خبردار می‌ایستد، با احترام می‌ایستم. اتکای خودم اول به خدا و دوم به ایده و تفکر و پشتکار و ریسک‌پذیری خودم است. بسیار ریسک می‌کنم،بسیار.

کمی بعد در بازدید از هتل‌های معروف جهان تصمیم گرفتم وارد کار ساخت بزرگ‌ترین پروژه هتل کشور شوم. تاکنون 180 میلیارد تومان در این پروژه سرمایه‌گذاری کرده‌ام. تمام مصالح این پروژه خارجی و بهترین است.

سنگ برزیل، شیشه بلژیک، دستگیره در انگلیس و تاسیسات آلمانی است. کابین چهار آسانسور نیز از طلای 18 عیار است. این هتل 340 واحد مسکونی در 25 طبقه، هفت طبقه سالن ورزشی، 34 طبقه هتل، 7 رستوران روی دریاچه، 10 هزار متر شهر آبی، 70 هزار متر زمین آمفی‌تئاتر، 90 هزار متر زمین گلف و 2 باند هلیکوپتر دارد. فقط قرارداد نورپردازی این پروژه با فرانسوی‌ها 9 میلیون دلار (9 میلیارد تومان)‌ است. این پروژه آبروی کشور است و من با افتخار روی آن سرمایه‌گذاری کرده‌ام. من ایران را دوست دارم. بروید بگردید حتی یک دلار و ریال در خارج کشور ندارم و سرمایه‌گذاری یا ذخیره نکرده‌ام....

می‌پرسید چه احساسی نسبت به پول دارم؟ پول دیگر مرا ارضا نمی‌کند. هدف من کارآفرینی است. تنها در پروژه آن هتل 600 نفر به طور مستقیم کار می‌کنند.

من 2 بار برنده تندیس الماس بزرگ‌ترین بیزینس‌من جهان شدم و بزرگ‌ترین صادرکننده فرش کشور هستم. اما می‌دانید بزرگ‌ترین افتخار من چیست؟

یتیم‌نوازی. افتخار می‌کنم 2 سال خیر نمونه کشور شدم. افتخار می‌کنم جزو 100 کارآفرین برتر کشور هستم. دوست دارم اشتغالزایی کنم. دوست دارم سفره مرتضی علی باز کنم، معتقدم خدا من را وسیله قرار داده است. هم‌اکنون 1070 بچه یتیم را زیر پوشش دارم و با خودم پیمان بستم تا عمر دارم هر سال 100 بچه به آنها اضافه کنم.

وصیت کرده‌ام وقتی مردم تا 10 سال بعد از عمرم هر سال 100 بچه یتیم اضافه شود و مخارج همه یتیم‌ها را از محل ارثم بپردازند. بعد از 10 سال هم اگر بازماندگانم لیاقت داشتند، راه من را ادامه می‌دهند. سفره که می‌اندازیم برای یتیم‌ها و می‌آیند و غذا می‌خورند، کیف می‌کنم. گریه می‌کنم و حال می‌کنم.

در یک مراسمی بچه‌ها دورم جمع شده بودند و هر کس چیزی می‌خواست. در این میان دختربچه‌ای به من نزدیک شد و به جای آن که چیزی بخواهد، فقط خواست دستم را ببوسد. مهرش بدجور به دلم نشست. خواستم فردا بیایند دفترم. آن دختر الان دخترخوانده من است.

 روی پایم نشست و بابایی صدایم کرد. من به هر دخترم 50 میلیون تومان جهاز دادم و مقرر کردم به این یکی 100 میلیون تومان جهاز بدهند. این دست خداست که مهر این دختر را به دل من انداخت.

یتیمی سخت است. بهترین ساعات عمر من زمانی است که در خدمت یتیمان هستم.

پول را برای چه می‌خواهیم؟ خدا به ما داده و ما هم باید به بقیه بدهیم.

ما وسیله هستیم. باید بخشید و بی‌منت و زیاد بخشید. این توصیه من به همکارانم است. من از زیر صفر شروع کردم.  توصیه من به جوانان این است که منطقی فکر کنند. این گونه نبوده که شب بخوابم، صبح پولدار شوم. خاک خوردم و رنج کشیدم و آثار این رنج هنوز در من هست. امیدشان به خدا و فکر و بازوی خودشان باشد. درستکار باشند و تلاش و تلاش و تلاش کنند. این فرمول من است...

زندگی

جندابه زیبا

روزی مرد ثروتمندی در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود

 با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.


ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان،

 یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر

 به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت

و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.

 به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

 

 

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست

توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش

 از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.


پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی

 از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان

 کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی

چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش

 ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم،

 ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”


مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را

روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

درزندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران

 مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!

 
خدا در روح ما زمزمه می کند و باقلب ما حرف می زند؛

 اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم

، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.


پروفسور سمیعی

عزیز همه میشوی به شرطی که...

 



عزیز همه می‌شوی به شرطی که...


پروفسور مجید سمیعی را می‌توان مشهورترین و یکی از بزرگترین متخصصان جراحی مغز و اعصاب دنیا برشمرد. این پزشک معروف ایجادکننده زیرشاخه‌ای از جراحی مغز، به نام جراحی قاعده مغز هستند و در زمینه جراحی میکروسکوپی مغز ابداع‌کننده روش‌های تازه و بی‌نظیری بوده‌اند.
او در حال حاضر جزو بزرگترین استادان متخصص جراحی مغز و اعصاب دنیا محسوب می‌شود و قادر است در بخش قاعده مغز یعنی بخش دسترس‌ناپذیر مغز جراحی‌های پیچیده را انجام دهد. می‌گویند جان ابراهیم تاتلیس خواننده ترک را که به خاطر سوء‌قصد جمجمه‌اش به شدت آسیب دیده بود، دکتر سمیعی نجات داده است. موسسه پروفسور سمعیی در هانور آلمان است و جزو مشهورترین مراکز درمانی و آموزشی مغز و اعصاب در سراسر دنیا به شمار می‌آید.
این موسسه به شکل خاصی ساخته شده است. در واقع پروفسور مجید سمیعی پیشنهاد داد که ساختمان موسسه به شکل مغز انسان طراحی و ساخته شود. این درخواست پروفسور بلافاصله پذیرفته شد و موسسه دکتر یعنی انستیتوی بین‌المللی دانش نورولوژی به شکلی تحسین‌برانگیز شبیه مغز انسان طراحی شد. ساختمان این انستیتو، از لحاظ معماری شاهکاری محسوب می‌شود چرا که معماران توانستند به زیبایی چین و شکنجهای مغز را در این ساختمان تقلید کنند و در وسط ساختمان برای شبیه‌سازی "شیار اصلی مغز" که دو نیمکره مغز را از هم جدا می‌کند، از نمای شیشه‌ای استفاده کردند.
پروفسور سمعیی جزو چهره‌های ماندگار کشور انتخاب شده‌اند و نه تنها در ایران بلکه در سراسر جهان برای او احترام زیادی قایل هستند. حرف او خریدار دارد و درخواست‌هایش بلافاصله اجابت می‌شود. پروفسور سمیعی در سال 1367 کرسی جراحی مغز و اعصاب هانوفر آلمان را پذیرفت و هم‌زمان با آن به عنوان ریاست فدراسیون جهانی انجمن‌های قاعده جمجمه برگزیده شده و در همان سال صدراعظم آلمان به پاس خدمات وی در جراحی مغز و اعصاب نشان درجه یک دولت آلمان غربی را به وی اعطا کرد.
سوال این است که چرا دولت آلمان درخواست پروفسور سمیعی برای ساختن انستیتوی مجهز دانش نورولوژی هانوفر آلمان به شکل مغز را پذیرفت و هزینه سنگین آن را متقبل شد؟
جواب این سوال خیلی ساده است! درخواست پذیرفته شد چون "پروفسور سمیعی" آن را خواسته بود!
جان کلام این‌که اگر می‌خواهید در زندگی عزیز باشید و دیگران به خواسته‌های شما احترام بگذارند، شرط دارد و شرط آن این است که مفید و به‌دردبخور باشید! باید چاره‌ساز مشکلی شوید و درمانگر دردی باشید که مبتلایان برای درمان و چاره آن درد حاضر باشند با جان و دل دورتان بگردند و نازتان را بکشند و قدر شما را بدانند و برای درخواست‌هایتان احترام قایل شوند. این‌که طلبکارانه انتظار داشته باشید اطرافیان شما صرف‌نظر از واکنش‌ها و رفتارهای ناهنجار و آزاردهنده‌تان، بی‌هیچ قید و شرطی شما را تحویل بگیرند و به شما احترام بگذارند و هرچه را خواستید برآورده سازند، و همیشه بهترین قسمت کیک را به شما بدهند در حالی که هیچ هنری ندارید و هیچ کار مفیدی از شما ساخته نیست، این توهمی است که دیر یا زود در صحنه اجتماع و زندگی واقعی متوجه پوچی و بی‌اساس بودن آن خواهید شد.
اگر می‌بینید بعضی آدم‌ها عزیزند و بقیه به آنها احترام می‌گذارند و سختی حضور آنها را با جان دل می‌خرند، شک نکنید که این افراد درمانگر دردی هستند که بقیه از علاج آن عاجزند.
من و شما هم اگر در زندگی احترام و عزت می‌خواهیم باید بدانیم که این خواست ما پیش‌شرطی دارد و آن شرط به زبان خیلی ساده این است: "به درد بخوریم و مفید باشیم!" درست مثل پروفسور سمیعی!


لیمو ترش

لیمو ترش...

 
   لیمو ترش محصولی معجزه گر در نابودی سلول های سرطانی است،

 و 10000 بار قویتر از شیمی درمانی عمل می کند.

چرا ما چیزی درباره آن نمی دانیم؟

زیرا آزمایشگاه ها در ساختن ترکیبات آن سود بسیار زیادی کسب می کنند.

اینک شما می توانید به دوست نیازمند خود کمک کنید،

از طریق اینکه به او بگوئید که آب لیمو ترش

 در جلوگیری از سرطان سودمند است.

 


http://www.redlink1.com/mydocs/new-group/71/05.jpg


طعم آن بسیار خوشایند است و عوارض جانبی

شیمی درمانی را ندارد.

اگرمی توانید یک درخت لیمو در حیاط یا پاسیوی خود بکارید .

بسیاری از مردم دراثر سرطان می میرند

 درحالیکه این راز همچنان حفظ می

 
شود تا منافع شرکت های داروسازی به خطرنیافتد.


http://www.redlink1.com/mydocs/new-group/71/06.jpg


لیمو ترش را می توان به صورت های متفاوت مصرف نمود.

قسمت گوشتی آن را خورد یا آب آن را مصرف نمود،

 به صورت شربت و یا صور دیگر.

جالب ترین خاصیت آن اثرش برروی کیست ها و تومورهاست.

ثابت شده است که این گیاه درمان گر همه انواع سرطان است.

همجنین بعنوان یک ضد قارچ و عفونت ها و کرم ها محسوب می شود.

فشار خون بالا را تنظیم می کند و و ضد افسردگی است

 و با استرس و اختلالات عصبی مبارزه می کند.


http://www.redlink1.com/mydocs/new-group/71/07.jpg


منبع چنین اطلاعاتی بسیارجالب است،

 یکی از بزرگترین تولید کننده های دارو در دنیا.

این کارخانه بزرگ دارویی فاش ساخته است

که آزمایشات آزمایشگاهی که ازسال 1970 انجام شده است

نشان می دهد که لیمو ترش سلول های سرطانی

 را در 12 نوع سرطان نابود می کند.

  

 


یاد داشتی از انیشتن

وصیتی زیبا برای زندگی ابدی...

 

وصیت نامه آلبرت انیشتین


                                                                                                  

روزی فرا خواهد رسید که
جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت
بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که

 سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به
هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.



در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه،
زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید.

بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به
حیات خود ادامه دهند



چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه
عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار
دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و
کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند.

کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد

که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

 استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید

و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و
بگذارید به رشد خود ادامه دهند

تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک
ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود

آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد
بسپارید، تا گلها بشکفند




اگر قرار است چیزی از
وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به
همنوعانم دفن شوند.




گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید

 و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.

 عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست،

 کلام محبت آمیزی بگویید.




اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند ...