شیطان
گفتم : لعنت بر شیطان!
شیطان لبخند زد !
پرسیدم : چرا می خندی؟
پاسخ داد : به حماقت تو می خندم
پرسیدم : مگر چه کرده ام؟
گفت : مرا لعنت می کنی در حالی که
هنوز هیچ بدی در حق تو نکرده ام !!!
با تعجب پرسیدم : پس چرا زمین می خورم؟!
پاسخ داد : نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای.
نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند...
پرسیدم : پس تو چه کاره ای؟
پاسخ داد : هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛
فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!!!
گفتم : پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟!
در حالیکه دور می شد گفت : من پیامبر نیستم جوان...!!!
بدبختی تنها در باغچه ای که خودت کاشته ای می روید.