داستان بی کسی
داستان بی کسی آغاز شد
بس شنیدم داستان بی کسی
بس شنیدم قصه دلواپسی
قصه عشق از زبان هر کسی
حال بشنو از من این افسانه را
داستان این دل دیوانه را
چشم هایش بویی از نیرنگ داشت
دل دریغا!!!!!!!!!!!!!!
سینه ای از سنگ داشت
با دلم انگار قصد جنگ داشت
گویی از با من نشستن ننگ داشت
عاشقم من
عاشقم من
قصد هیچ انکار نیست
لیک با عاشق نشستن عار نیست
کار او آتش زدن
من سوختن
بر دل شب چشم بر در دوختن
من خریدن ناز
او نفروختن
باز آتش در دلم افروختن
سوختن در عشق را از بر شدیم
آتشی بودیم و خاکستر شدیم
از غم این عشق مردن
باک نیست
خون دل هر لحظه خوردن
باک نیست
آه می ترسم شبی رسوا شوم
بدتر از رسواییم تنها شوم
وای از این صید و آه از آن کمند
پیش رویم خنده پشتم پوزخند
بر چنین نا مهربانی دل مبند
دوستان گفتند و دل نشنید پند
خانه ای ویران تر از ویرانه ام
من حقیقت نیستم افسانه ام
گرچه سوزد پر ولی پروانه ام
فاش می گویم :
که من دیوانه ام
تا به کی آخر چنین دیوانگی
پیلگی بهتر از این پروانگی
گفتمش آرام جانی
گفت: نه
گفتمش شیرین زبانی
گفت: نه
گفتمش نا مهربانی
گفت: نه
می شود با من بمانی
گفت: نه
دل شبی دور از خیالش سر نکرد
گفتمش
افسوس او باور نکرد
خود نمیدانم خدایا چیستم
یک نفر با من بگوید کیستم
بس کشیدم آه از دل بردنش
آه اگر آهم بگیرد دامنش
با تمام بی کسی ها ساختم
وای بر من
ساده بودم باختم
دل سپردن دست او دیوانگیست
آه غیر از من کسی دیوانه نیست
گریه کردن تا سحر کار من است
شاهد من چشم بیمار من است
فکر می کردم که او یار من است
نه!!!!!!!
فقط در فکر آزار من است
نیتش از عشق تنها خواهش است
دوستت دارم دوروغی فاحش است
یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت
بغض تلخی در گلویم کرد و رفت
مصب او هر چه بادا باد بود