سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی جندابه

بوی بهار آمده

بهار آمده است

جندابه 

 رنگین تر از سال قبل 
درها را بگشایید تا بوی بهار مست کند شما را
تا بشوید تیرگی ها را
تا بزداید دلتنگی ها را
با خود ببرد سیاهی ها را
باز بهار
دوباره بهار
گل ها می شکوفند
غنچه ها باز می شوند
چه زیباست بهار
چه دلگشاست بهار
بهار طراوت می بخشد
بهار زندگی می بخشد
گفتم بهار
ولی باز باران در اواخر زمستان
امسال باران به استقبال بهار می آید
گویا باران زمستان، نشسته است کاملا تیرگی ها را
غبارها را
ببار باران ، ببار
کز باریدن تو ، دل ها تازه می شود
می میرد زنگارها ، غم ها و غبارها
دوباره باران ، آسمان را به زمین دوخته است
وصل کرده است
یکی کرده است
تا بزداید دو رنگی ها را
نیرنگها را
یکی باید شد

مثل امروز 

روز انقلاب روز 22 بهمن 
چه در آسمانی چه در زمینی
اینجا آخر خط است
زمین و آسمان هر دو یکی هستند
بهتر است که بگویم آسمانی شوید
بیایید بالا
باران نردبان است
پله است

جوانان عزیز ایران . دانشمندان سر افراز 
پله ها را یکی پس دیگری بالا روید
متوسل شوید
تا به آسمان برسید
باران پله است
باران پل است
پلی به سوی خدا


بگذر از عشق

    نظر

جندابه زیبا

شبیه باد پاییزی پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ واین یعنی در این اندوه می میرم

در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی گیرد

و برف نا امیدی برسرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق از دلبستگیهایم

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم

همیشه باتوبودن های من دیری نمی پاید

و بعد از تو کسی دیگر به دیدارم نمی آید

تمام لحظه هایم پراز تکرار بی رحمیست

چگونه می توان با این همه نامهربانی زیست

جندابه زیبا


پروردگارا

    نظر

 

 

 

 پروردگارا

 

 

به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم

  دلیری ده تا تغییر دهم آن چه را که میتوانم تغییر دهم

بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم

مرا فهم ده تا متوقع نباشم ،دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار  کنند

 

 

 


خدای مهربان

 

ج

 

الهی... با خاطری خسته ... دلی به تو بسته... دست از غیر تو شسته ام.

 

 در انتظار رحمتت نشسته ام. میدهی...کریمی ، نمیدهی...حکیمی، 

 

میخوانی...شاکرم میرانی...صابرم

 

الهی احوالم چنانست که میدانی و اعمالم چنین است که می بینی.

 

 نه پای گریز دارم و نه زبان ستیز

 

 الهی مشت خاکی را چه شاید و از او چه براید و با او چه باید...؟ دستم بگیر


نیش عقرب

    نظر


جندابه

هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد

  اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد

 اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !
مردی در آن نزدیکی به او گفت :

 چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند.

طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است

فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش

 همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند ...

جندابه


 

 


پیام کوتاه

جندابه

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
- زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
- بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

جندابه


Anousheh Ansari

  

Anousheh Ansari

قسمت کوتاهی از صحبتهای اولین  زن فضا نورد ایرانی پس از باز گشت از فضا

انوشه انصاری

********

چرا در تمام نقاط کلیدی علمی  وحساس دنیا حتما پای یک ایرانی در میان است

********

مقصد فردای من زمینه ... اما زمین همون زمینی نیست که اون رو ترک کردم . اکنون این زمین کمی بهتر شده چرا که اندکی عشق بیشتر در آن به وجود آمده . من می توانم این رو از جملاتی که برای من در ایملهاتون فرستادید ببینم... من تنها امیدوارم به رشد این موج انرژی مثبت کمک کرده باشم . موجی که باید اون رو آغاز کنیم و مطمئن باشیم مردمان بیشتر و بیشتری رو در بر خواهد گرفت.

 

 

می گویند بخند تا جهان به تو بخنده .... من بر مبنای تجربه خودم به شما می گم این موضوع حقیقت داره ... من بارها و بارها گفته ام که خنده من مسری است ... من امیدوارم این خنده به شما هم سرایت کرده باشه وقتی شما به  دیگران میخندید، گفتن «نه » به شما سخت تر می شه یا سخت تر می توانند از شما متنفر بشند... یا به شما صدمه بزنند.

بنابراین امشب که به رختخواب می رید با لبخندی این کار رو بکنید و ببینید فردا ، زمانی که از خواب بلندمیشید ، چه احساسی خواهید داشت... فراموش نکنید لبخندتان رو تا آخر روز حفظ کنید.... و تا زمانی که می شنوید که من فرود آمده ام ....

زنگیتان طولانی ،کامکار و شاد باد دوستان من....

 

  انوشه انصاری

جندابه