سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی جندابه

..........پدر...........

در سکوت شام ، اگر بانگ سحر می ­خواستم

ای نشانت آفتاب! ازتو خبـــر می ­خواستم

گـرچه می ­افتادم از فرط عطش، برسنگ­ ها

تا تورا پیـــدا کنم با شــوق برمی­ خاستم

چون توئی خـورشید شب­های ملا­انگیز من

ای پدر! از هر کس و ناکس پدر می ­خواستم

هـــرچه سیلی بیشتر بر صورتم آمد فرود

من تو را از هـــر زمانی بیشتر می­ خواستم

کوچه ­ها بن بست و درهای فراوان بود و من

تا تماشای تو خــود را دربه­در می ­خواستم

هـرکجا رفتم نصیبم سنگ بود از هر طرف

من فقط آغوش گـرمت را سپر می ­خواستم

از زمین جـز خار بر پایم نرفت و زین سبب

ازخــدا تنها فقط یک بال و پر می ­خواستم

نــذر ناز چشم تو، ویــرانه خفتن­های من

درمقـابل از تو تنها یک نظــر می ­خواستم

تشتـــی آوردند از بس بیقــرارم دیده­اند

آب و نان از سفره­ی دشمن مگر می ­خواستم

ناگهـــان، من بودم و تشت پــراز آواز تو

من کجا در مقطع این شعر، سر می ­خواستم