اترک
عکس از رود اترک
عکس از رود اترک
کتاب سیاه
کتاب خواندن خوب است . خیلی خوب است .
همه می گویند خوب است .
این جملات در مغزش پشت سر هم تکرار می شد
بلاخره پا به کتابخانه نهاد . تا دانا شود دانشمند شود
و به همه ثابت کند او هم به جرگه خوانندگان کتاب پیوسته است .
کتابی برداشت
آن را باز کرد
شگفت زده شد
زیرا برگ های کتاب سیاه بود
به کتاب گفت :
تو چرا سیاهی؟
کتاب گفت:
نویسنده من خیلی دانا بوده است .
اندیشه اش سرشار از واژه های زیبا...
نوشت و نوشت و نوشت
تا من به اینگونه ، سیاه سیاه شدم
اکنون تو باید حدس بزنی نویسنده من چه افکاری را نوشته است.
جوان هراسان شد
سرش گیج شد از آن همه سیاهی
و در حالی که کتاب را پرتاب می کرد گفت :
هرگز هرگز نمی خواهم نمی خواهم
و از کتابخانه گریخت ...
*******
اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید
ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:
روزی روزگاری در روستایی در هند؛
مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید
هر میمون 10 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است
از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند
و مرد هم هزاران میمون به قیمت 10 دلار از آنها خرید
ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.
به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها
20 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود
را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر
و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند
و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به 25 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها
آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 50
دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت
کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت:
«این همه میمون در قفس را ببینید!
من آنها را به 35 دلار به شما خواهم فروخت
تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 50 دلار به او بفروشید.»
روستاییها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند
پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید
و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون!...
*************
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ،
نگاهش به مورچه ای افتاد که
دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .
سلیمان (ع) همچنان به او نگاه
می کرد که دید او نزدیک آب رسید.
در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا
بیرون آورد و دهانش را گشود ،
مورچه به داخل دهان او وارد شد ،
و قورباغه به درون
آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت
و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن
قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ،
آن مورچه آز دهان او بیرون
آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا
سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در
درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید
او نمی تواند از آنجا خارج شود
و من روزی او را حمل می کنم .
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا
به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ." را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ )) در قعر این دریا فراموش نمی کنی شکر
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ
اگرگرم واگر سردیم باهم
اگر سبز واگر زردیم با هم همین اول بیا عهدی ببندیم اگر سود و ضرر کردیم با هم چگونه بگذرم از تو؟چگونه که ما همزاد یکدردیم باهم من از این راه می ترسم نترسم؟ بیا!از نیمه برگردیم باهم میان کینه ها از خود بپرسیم که آیا ما جوان مردیم باهم چنان با من شبیهی..نیست پیدا دو تن ..انگار یک فردیم باهم ***************
از کجا امدنت پیدا شد
غرق در خوبیها
نوک ان کوه سرازیر شده
ارزن از شاخه جدا می افتد
اسمان ابی نیست
و تو سر مست تمیزی شده ای
رنگ دل تیره و تار
وتو همرنگ سفیدی شده ای
مینویسد کاغذ
کاش شمشیری بود
کاش نخجیری بود
تا ببارد باران
روی قلب یاران
**